چه لذّت بخش است آن چه از او برایم حکایت می کنند!من در این حکایت هاست که سرچشمهء طبیعی بسیاری از احساس های ریشه دار مجهولی را که در عمق نهادم می یابم،پیدا می کنم؛و این،معاینه ای شگفت و مکاشفه ای شورانگیز است!مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصائص روح من و از زندگی من،پیش از این عالم،پیش از تولّدم و پیش از این حیاتم سخن می گویند.
من[علی شریعتی] هشتاد سال پیش،نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان،خود را در او احساس می کنم.مسلّماً من در روح او،نبض او،خون او بوده ام؛در رگ های او جریان داشته ام؛در نگاه او نشانی از من بوده است.و اکنون ممنون ام که او چنین بود و چنین کرد؛که اگر،به جای پناه آوردن به یک ده،به تهران می رفت یا نجف،و به مقامات می رسید و درجات،و من اکنون به جای او،از مردی چون مرحوم حاج شیخ عبد الرّحیم،یا آقا سیّد ابو الحسن اصفهانی یا آخوند ملّا محمّدکاظم خراسانی- که شاگرد حکیم بود – سخن می گفتم،که مثلاً «سفیر انگلیس جلویش زانو میزد!»هرگز این همه غرق غرور و سرشار از لذّت نمی شدم.
امّا جدّ من،او نیز بر شیوهء پدر رفت.می گویند در علم،از اجتهاد گذشته بود؛و من می گویم از علم و اجتهاد گذشته بود؛که پس از آن،باز به همین روستای فراموش – که از جادّهء تهران و مشهد کناره گرفته است – باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت؛و به پاکی و علم و تنهائی و بی نیازی و اندیشیدن با خویش – که میراث اسلافش بود و از هر چه در دنیا هست،جز این به اخلافش نداد – وفادار ماند؛که این فلسفهء انسان ماندن در روزگاری است که زندگی،سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی،نمی توان!
پس از او عموی بزرگم که برجسته ترین شاگرد حوزهء ادیب بزرگ بود،پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیّات،باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.
امّا پدر من[محمّد تقی شریعتی] سنّت شکنی کرد.درس اش که تمام شد،برنگشت و در شهر ماند؛و دیدم که چه ها کشید تا توانست از این مرداب زندگی شهر،عمر را همه با علم و عشق و جهاد بگذراند و دامن تَر نکند.و آن دیگران که همگی به کویر گریختند،چه آسوده دامن تَر نکردند،که در کویر،آبی و آبادی ای نیست.و به هر حال،او در سنّت الاوّلین ما بدعتی نهاد و در شهر ماندنی شد؛و من پروردهء این تصمیم و تنها وارث آن همه ضیاع و عقار،که در ملک فقر بر جای نهادند؛و شاهزادهء این سلسله ای که پشت در پشت،بر اقلیم بی کرانهء تنهائی و استغناء سلطنت داشتند؛و حامل آن امانت های عزیز و ولیّ عهد آن پادشاهان ملک صبحگهان و بازماندهء آن سواران که در ابدیّتِ احساس های بی مرز و اندیشه های معراجی خویش یر رفرف شوق،از شب های مهتابی کویر،خود را بر این سقف کوتاه آسمان می زدند.و از این سو،در فضای خلیائی ملکوت می تاختند و مرغان زرّین بال الهام و غزالان رمندهء وحی را،در کنمد جذبه های نیرومند خویش صید می کردند؛و سحرگاه،خسته و فرس کشته،به خلوت دردمند انبوه خلق فرود می آمدند.
اکنون،بی طاقت از بار سنگین آن امانت ها که بر دوش دارم،در میان دو صفی که ساختهء قالب های خشت مالی خشت مالان میدان چهارباغ اصفهان اند و یا کوره های آجرپزی فرنگ؛و هر دو به هم مشغول و از خود خشنود و از زندگی آسوده و خوب و خوش و بی درد،غریبانه می گردم،که راه دراز و سنگلاخ است و در هر قدم،حرامیانی در کمین،و من بی هم سفر و زانوان ام لرزان و کوله بارم سنگین و بیمناک از سرنوشت،که چه خواهم کرد؟
روزگارم از روزگار «سیزیف» سخت تر است و همچون لااوکون،در شکنجهء افعی هائی که بر اندامم پیچیده اند،که کاهن معبد مجهول آپولون ام،در این تروای کجعولی که خود مستعمرهء آتن است و مردمش«بندگان و پرستندگان پالس»(الههء یونانی اغنام!)و این افعی ها را نه سربازان یونانی،بل مدافعان و دروازه داران تروا بر گردنم پیچیده اند!
«علی شریعتی»
... پایان ...